4 سالگی

شاید خیلی بی انصافی باشه که وقتی بهم ریخته م و حوصله ی هیچکس دیگه ای رو ندارم بیام به وبلاگم سر بزنم و آدمایی رو که اینجا بودن یادم بیارم. 

مهم نیست حتی اگه بی انصافی باشه. اینجا مالِ منه. جایی که میتونم بنویسم و شاید یکی بخونه. یکی که هیچی از زندگی من ندونه.

الان برگشتم که همین چندخطو بنویسم شاید آروم بگیرم. 

یادم رفته بودم تولد وبلاگمه... 

4سالگیش مبارک...

راستش...

تولدمه! 

همین! 

دیگه هیچکس اینجا نمیاد. تقصیرِ خودمه. خب منم هیچ جا نمیرم. انقدر بی حوصله م که...

نمیدونم چرا! چی شده!

می نویسم و هی پاک میکنم. 

کلا دو شبه هی می نویسم و هی پاک میکنم. 

فقط کلی احساساتِ بد جمع شده توی کله م! 

کسی راهی سراغ داره که حالم بهتر بشه!؟ :)

به نظرم این خیلی احمقانه ست که با خودت فکر کنی میتونم بیام تو صفحه ی وبلاگ یا فیس بوکم هرچی میخوام بنویسم و بعد تخلیه ی روانی بشم. چون هرکاری هم که بکنی یه سری چیزا رو نمیگی. یعنی نمیخوای که بگی و البته نبایدم بگی...


آلبومِ چارتار منو روانی میکنه ولی مدام گوش میکنمش! 

گوش کنید! 

کار قشنگیه! 

چیزیم واسه گفتن نیست...

نکنه آدمایی که تازه اومدن بذارن برن...؟

احساس همین آدمای جدیدی رو هم که هوامو دارن، به زودی از دست میدم! 

مثلا دیگه باهاشون دوست نیستم... 

عیده دیگه...

مبارک باشه! 

:)