گاهی یک چیزهایی اتفاق می افتد که آدم را از حال خوبش جدا میکند...

از اواسط کلاس اولم ( زبان تخصصی) تا پایان کلاس فقط از پنجره ی کنارم، بیرون را نگاه میکردم. بیرون را که نه. مشخصا ساختمان نیمه کاره ی جلوی دانشگاه را میدیدم که درختهای کاجی مقابلش سر به آسمان " نکشیده اند". هیچ کدام از درخت ها به آسمان نرسیده اند. بی حولگی زیاد... از ساختمان همیشه نیمه کاره پیداست. شاید اگر کسی از درون کلاس از من عکسی میگرفت که زمینه ی پشتم تصویر ساختمان و درختان کاج بود، خیلی قشنگ میشد. _ استاد، نگاهی کرد. با سر حرفش را که نفهمیدم تایید کردم _ فکرم جای دیگری بود. جای اتفاقاتی که افتاده. جای لحظاتی که گذشته. فکرم پیش "امیرحسین" بود که دیروزش، از مشکلاتش برایم گفته بود. مشکلاتی مشابه مشکلات یک سری دیگر. وقایعی که اصلشان یکسان بود. فکرم پیش " شیرین" بود. چقدر دوست داشتم بهش بگویم که مانتوی قشنگی دارد. دفعه ی قبلی بهش گفته بودم که مرا یاد یکی از دوستان دبیرستانم می اندازد. پیش "شادی" بودم که دیشب در خواب کنارش توی تاکسی نشسته بودم. _ قبل از دیدن شادی، پسر بچه ای از من پول گدایی کرد تا سیگار بخرد_ فکرم پیشِ " ارغوان" بود که فکر میکرد دوستش ندارم. پیشِ "سیمین" که دارو میخورد برای آرامشش. فکرم پیش کادوی " امیرمسعود" بود که چند ماه است هنوز بهش ندادم! فکرم چرخید. رفت پیشِ " مسلم"! وقتی بهش گفتم کتابی اشتباهی را بهم قرض داده، دیگر رویم نشد که بگویم آن یکی کتابش را قرض بدهد. فکرم پیشِ "رضا" بود و "پگاه" که کل تابستان عادت کرده بودم ببینمشان. اینکه دلم دیدنشان را میخواست. فکرم پیشِ "نگار" بود. پیش سختی هایی که کشیده بود. قلبش که شکسته بود. بعد فکرم رفت پیشِ "فثام"! اینکه نسبت به یک سری، دردِ مشترک داشتیم. یاد "امیر" افتادم که امروز یک شعر برایم خواند. اسمش بود " روزهای بی بهار"! اینکه چقدر شعر ناراحتم کرد. بعد هم یادِ "فائزه" در یک خوشحالی موقتی...

کلاس که تمام شد. " مسلم" را توی راهرو دیدم. بهم گفت:" بیا بریم اون یکی کتابو بهت بدم". فکرم رفت پیش "مسلم" که جواب کم رویی مرا اینقدر خوب داد. ناخودآگاه یاد آن روزی افتادم که با "رضا" و "پگاه" بودیم و چند نفر دیگر. بستنی که خوردیم، "پگاه" حساب کرد! بعد هم یاد نگار افتادم! برگشته به زندگی عادی! نمره های خوب میگیرد. تولدش هم هست چند روز دیگر. باید برایش کادو بگیرم! یادم افتاد که چه خوب است با "فثام" درد مشترک هم داریم. حرف میزنیم با هم. اینکه چه خوب است اگر "فائزه" در یک خوشحالی موقتی غرق باشد. کاش دائمی شود. اینکه حضور " ارغوان" چقدر مثبت است. میداند هروقت عصبانیم چه جوری باید رفتار کند. اینکه "سیمین" هست... فقط هست...! اینکه "امیرحسین" با "من" حرف میزند و به "من" اعتماد دارد. اینکه با "رضا" حرف برای گفتن داریم زیاد. اینکه "امیر" یک اتفاق خوب در زندگیم بود. چون به تمام معنا احساس مادرانه بهش دارم و راضیم! اینکه کادوی " امیرمسعود" باعث شده مجبور باشم "ارغوان" را دوباره ببینم حداقل. اینکه دفعه ی بعدی به "شیرین" میگویم که مانتویش را دوست دارم!

دیروز، به "امیرحسین" گفته بودم که بعد از قهرمانی تیم ملی، حتما ناراحت خواهم شد. آدم یادش که نمیرود... اراجیف بالا هم نتیجه ی همان ناراحتی است انگار.

اینکه آخرش همه چیز مثبت شد، به معنی منفی نبودنش نیست!

الان فکرم پیشِ شماست که اراجیف بالا را خواندید! دیشب به دوستم میگفتم:" دوست دارم وقتی ناراحتم، کسی باشد که فقط بشنود. گاهی هم همدردی کند". فکرم پیش شماست که این اراجیف را خواندید و این مایه ی دلگرمی است...

باید یادم باشد، اگر یک مانتوفروشی دیدم که سارافن میفروخت، به "زهره" بگویم!

گاهی یک چیزهایی اتفاق می افتد که آدم را از حال خوبش جدا میکند...