+ نوشته شده در سه شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۳ ساعت 22:0 توسط بهار
|
شعر رهایی است نجات است و آزادی. تردیدی ست که سرانجام به یقین می گراید و گلوله ئی که به انجام کار شلیک می شود.
آهی به رضای خاطر است از سر آسودگی. و قاطعیت چارپایه است به هنگامی که سرانجام از زیر پا به کنار افتد تا بار جسم زیر فشار تمامی حجم خویش درهم شکند، اگر آزادی جان را این،راه آخرین است. مرا پرنده ای بدین دیار هدایت نکرده بود: من خود از این تیره خاک،رسته بودم چون پونه ی خودروئی که بی دخالت جالیزبان از رطوبت جوبار،ئی این چنین است که کسان مرا از آنگونه می نگرند که نان از دسترنج ایشان می خورم و آنچه به گند نفس خویش آلوده می کنم هوای کلبه ی ایشان است. حال آنکه چون ایشان بدین دیار فراز آمدند آن،که چهره و دروازه بر ایشان گشود من بودم! احمد شاملو