بعضی از آدمها هستند که خودشان هم نمیدانند از زندگی چه میخواهند. یا حتی از یک رابطه! این جور آدمها گاهی به خودشان اجازه میدهند که پایشان را از گلیم خودشان درازتر کنند. به طرف مقابلشان ابراز عشق کنند و بعد هم سریع عذرخواهی کنند چون میدانند که طرف مقابلشان گفته بوده دوست ندارد رابطه ی بیشتری با او داشته باشد. اینجور آدمها گاهی هم به دیگران اجازه میدهند که بیش از حد وارد حریم خصوصیشان شوند. به آنها اجازه میدهند که هرچه خواستند بگویند. حتی برایشان توضیح هم میدهند. اینجور آدها وقتی زن باشند، بیشتر مرا عصبی میکنند. احساس میکنم به راحتی درمقابل یک احساسی که نمیدانند عشق است، دوست داشتن است یا هوس و سرگرمی، سر خم میکنند و ارزش خودشان را پایین می آورند. به اینجور آدمها _ اگر دوستت باشند _ باید توپید. باید سرشان داد زد. باید تهدیدشان کرد به قطع رابطه. همین ها شاید آنها را سر عقل بیاورد. 


نسبت به فائزه، دوستم، احساسِ گناه میکنم. وقتی توی وبلاگش اعلام کرد که چقدر برایش مهم هستم و دوستم دارد، عذاب وجدان گرفتم. با خودم فکر کردم شاید آنقدر که او مرا دوست دارد، دوستش نداشته باشد. بعد باز فکر کردم، شاید واقعا دوست داشتنمان به یک اندازه باشد ولی او نامش را " خیلی زیاد" میگذارد و من توقعم از خودم بالاست. 


بعضی آدمها هم یک باره وارد زندگیت میشنود و برخلاف حرف های دیگران که آنها را چند رو و خودشیفته و از اینجور چیزها میدانند، با تو خوب رفتار میکنند. همانطور که هستند. این آدمها دوست داشتنی اند و یک چیز را به من ثابت میکنند. اینکه شاید من هم انقدر خوب باشم که کسی که دیگران صفات خوبی به او نمیدهند، با من خوب است. 


با پدرم مشکل دارم. سر ساعتِ رفت و آمدم. با غروب آفتاب زمان بندی میکند. دوست دارد قبل از تاریکی خانه باشم. راست میگوید ولی نمیشود. همیشه نمیشود. کاش درک کند!